خسیس
خسیسی را پدر مرده بود خواست کفن بخرد پس روانه بازار شد .
قیمت چلوار پرسید .دید گران است بدنبال چلوار ارزان از این دکان به آن دکان میگشت .
ارزان نیافت به شهری دیگر شد و بهمین منوال ، چاره ای ندید چلوار خریده مراجعت نمود .
اما سه روز از فوت پدرش گذشته بود وپدر بکمک اهالی محل در خاک شده بود .
در جلو ایوان در حالیکه چلوار بدست داشت پایش به نقطه ای گیر کرده ،زمین خورد .
نگاهی به حاضرین کرده و با حالتی طلبکارانه گفت :کار با عجله بهتر از این نمیشود .
نظرات شما عزیزان: